گفتم هرچقدر که روشن فکر باشی،از اصالتت دور شده باشی،روزی مردی می آید که تو را برمیگرداند به اصالتت.حتی اگر آن مرد رهگذر همان روزهایت باشد.
آن مرد می آید و دلت کوچک میشود،بیزاری از حسادت و حسادت میکنی. مالک میشوی و مالکیت طلب میکنی..سند ِبند بند تنت را به نامش میزنی.زن ِقدرتمندت دیروزی میشود،خواب میرود. سایه می طلبی. همه ی زیباییت «غربتاً الی الرجل» می گیرد..
گفتم نمیدانم این اصالت تا کی ماندنی ست...اما خوب است آن مرد بیاید و روزگاری را در این آزار شیرین زنانگی کنی و زندگی...