با چشمهای قرمز که خانه آمدی یعنی نه تنهایی نه گریه هیچکدام تسکینت نداده! یعنی من خوب میدانم آخرین مسکن پیش من است!
یعنی طاقت از کفم میاید پیش تو برای لحظه ای زودتر آرام شدنت،
اینجور وقتها نیازی به فضای تاریک و موسیقی ملایم و عطرهای جنسی و لباسهای هرزه نیست!! اصلن نباشد بهتر است!
چهار دست و پا می آیم روی تخت، کنارت توقف میکنم. خم میشوم روی صورتت..لبخند تلخت زهریست که به دلم میپاشی!
و... اولین بوسه...
خوب می فهمم که ایجور وقتها من به چشمت فقط سه ضلعم!سه تا ضلع!..پس موهایم را باز نمیکنم که لوندیم را خریدار نیستی..صدایم را کمتر میشنوی..
به اوج رسیدنت، آرام شدنت به دلم زهر میشود وقتی که خوب میفهمم تو از زنی دیگر سرت را میان سینه های من پنهان میکنی و سینه ام از غم ِ زنی دیگر خیس ِ خیس میشود..
راضیم، تو آرامی، شام میخوری و حالت خوب است و من اشتها ندارم باید زود دوش بگیرم این اشکهای غریبه از تنم شسته شود...
محـــــشر... فوق العاده و تــــــلخ!!!!
عجب !
.... حدسم داره ب یقین تبدیل میشه...