سلام دوست خوبم خسته نباشی نوشته هات به دل میشینه نمیدونم اینها داستان زندگی خودتن یا نه ولی آرزومیکنم نباشنمخصوصا رج سی ام نوشته هات آدم رو توخودشون غرق میکنن قلمت گیراست
میفهمم من بچه ندارم. اما میفهمم. من هر شب خواب میبینم که باردارم و بچه از بارم میره و توی خواب تا صبح گریه میکنم و صبح به صبح روبالشی خیس اشکم رو خشک میکنم. خواب میبینم بچه م همون جور که داره از سینه م شیر میخورهُ توی بغلم جون میده. تموم روز گریه میکنم. میفهمم
من حتی تو تنهاییم به خودم دروغ میگم.انگار می ترسم چیزهایی رو که می دونم بلند بگم یا حتی بنویسم.اما شما بی محابا می نویسید.باور کنید یک لحظه از شما هم ترسیدم.انگار تمام عمرم فقط یاد گرفتم که بترسم.از هرچیزی که سکوت دروغین ذهنم رو برهم می زنه
پرواز و فراموشی ابدی آنهمه امید و مهر را در اقیانوس ژرف و واژگون آسمان ها دیدم....زوال بال را تکیه داده بر دیوار خانه ای مخروب و قرار شلیک گلوله بر اندام قمریان خسته ی این دیار.... با سوالی همیشگی در دلم که آمدن را بر صحن این حیات کهنه به سخره می گرفت....
متاسفم.
سلام دوست خوبم خسته نباشی نوشته هات به دل میشینه
نمیدونم اینها داستان زندگی خودتن یا نه ولی آرزومیکنم نباشنمخصوصا رج سی ام
نوشته هات آدم رو توخودشون غرق میکنن
قلمت گیراست
سلام
رج به رج رنج می بافی با کلمات:
تمام یک بعد از ظهر تابستان مچاله شده روی کاناپه،
گریه کردم
گریه دارم
برای خودم و برای خودت
مرا در گوشه ی کاناپه ات جا می ده ی؟؟؟
...و من زندگی را یاد نگرفتم ....
حالا بهتری؟
آروم گرفت دلت؟
این تابستون همش منو یاده مچاله شدن ها میندازه...
گریه هم دارد ...
پس بالاخره اومدی؟
با اینکه خیلی دلتنگ نوشتی ولی از اومدنت خوشحالم
چرا؟
چرا اوضات خرابتر از منه؟
نکن این کارو
تمام یک بعد از ظهر تابستان
کشدار ،داغ ، بلند و بی حوصله
جمله آخر ترکوندم
اومدم. ولی چی میشه واسه این پستا نوست؟
سلام.خوبی؟خیلی قشنگ مینویسی.دوست وبلاگی میخوایی؟منتظرتم.تازه شروع کردم وبلاگمو
این دو جمله آخر شاید همه حرفی بزرگ بود:
تمام یک بعد از ظهر تابستان مچاله شده روی کاناپه گریه کردم،
قمری مادری را دیدم که به جوجه اش پرواز یاد میداد...
دلم پا به پات گریه کرد...
چه آشنا ن این سبک گریه ها..
این گریه ی بعد از ظهر ِ تابستان
اینطوری که تو میبافی عزیر فکر نکنم تا سال دیگه زمستون هم بتونی یه شال ببافی
کاش دنیا انقدر بد نبود ...
گریه ات ستودن می طلبد .. !
سلام ...
زندگی ... رج ...
چه تشبیه زیبایی...
(*) سفر کرده
ولی خوب بلدی آدمو جون به لب کنیا!
میفهمم
من بچه ندارم. اما میفهمم.
من هر شب خواب میبینم که باردارم و بچه از بارم میره و توی خواب تا صبح گریه میکنم و صبح به صبح روبالشی خیس اشکم رو خشک میکنم.
خواب میبینم بچه م همون جور که داره از سینه م شیر میخورهُ توی بغلم جون میده. تموم روز گریه میکنم.
میفهمم
اینهمه درد با گریه هم تمام نخواهد شد ... میدانم
لحظه پرواز جوجه اش چه لحظه ای است!
aman az in mochale shodan ha.
چرا خانمی؟
what can I do for u?
من حتی تو تنهاییم به خودم دروغ میگم.انگار می ترسم چیزهایی رو که می دونم بلند بگم یا حتی بنویسم.اما شما بی محابا می نویسید.باور کنید یک لحظه از شما هم ترسیدم.انگار تمام عمرم فقط یاد گرفتم که بترسم.از هرچیزی که سکوت دروغین ذهنم رو برهم می زنه
پرواز و فراموشی ابدی آنهمه امید و مهر را در اقیانوس ژرف و واژگون آسمان ها دیدم....زوال بال را تکیه داده بر دیوار خانه ای مخروب و قرار شلیک گلوله بر اندام قمریان خسته ی این دیار.... با سوالی همیشگی در دلم که آمدن را بر صحن این حیات کهنه به سخره می گرفت....
بعد همخوابگی با من سیگار نکش
بگذار باور کنم دستهایم توانایی این را دارند که کلمات یخ زده ات را گرم کنند تا با من حرف بزنی
.
.
.
.
؛پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست؛
ومن به نبود اموزش پرواز اینبار گریستم
گریه تو لحظه شاید ادم رو اروم کنه اما
اما وقتی یه کمبودی احساس بشه هرچقدر هم گریه کنی فایده نداره
برات دعا میکنم
گریه بر هر درد بی درمان دواست