سلام کاملا عاشقانه می نویسید گویا به معشوقی که بهش فکر می کردی نرسیدی؟ گویا آرزوت در آغوش گرفتن اونه البته شاید اشتباه کنم ولی نوشته های شما اینو میگه و اگه اینطور باشه که میگی کاملا درکت می کنم چقدر سخته که آدم همیشه یک لحظه رویایی رو تو ذهنش پرورش بده ولی نتونه به اون برسه و من معتقدم که یکی از بهترین لحظه ها لحظه هم آغوشی با کسی هست که تمام رویاهاتو تشکیل میده و نه صرف هم اغوشی چون اصل در بغل گرفتن نیست بلکه در بغل گرفتن کسی هست که خیلی دوستش داری مزاحم شدم علی ۷/۱۱/۸۹ bivesara.blogsky
دلم می گیرد از این همه اتفاق بد با هم ... دلم می گیرد از این همه بی اعتنایی بعد آن همه شوق و اشتیاق و مثلا عشق...! دلم می سوز برای ثانیه ثانیه عمرم که به باد رفتنشان را امروز نظاره گرم... دلم می سوزد امروز خیلی دیر است برای پشیمانی... زیرا دیگر منی وجود ندارد... همه چیز هیچ است و پوچ.... بیش از این نمی خواهم جزء آلاینده های هوا باشم... دستم را به سوی ابدیت دراز می کنم... کاش هر چه سریع تر دستم را بگیرد... تا رها شوم از این همه اتفاق بد با هم....!
دعوتت میکنم به کافه تریای متروکم تا قهوه ای بنوشیم و سیگاری دود کنیم و درد دل کنیم.....تا جایی که مجال بود مطالبت رو خوندم و یه چیزهایی فهمیدم...به خاطر غم سنگینی که توی نوشته هات هست متاسفم.منتظرم نذار زود بیا.
سلام چن تا از رج هاتو خوندم . از سبک نگارشت و ادبیاتت خوشم اومد . از اون آدمای متفاوت دوست داشتنی هستی که میخوام باهاش رفت و آمد داشته باشم . اگه کمی وقت بدست آوردی بهم سر بزن و ببین من کجای این قصه ها دارم وول میخورم . برقرار و بردوام باشی ابراهیم / سلیمانیه - کردستان عراق
هر بار که بارم سنگین می شود زیر دست و پای این گرگهای گرسنه که انگار همیشه وقتشان تنگ است که مبادا یک تن برهنه دیگر را آلوده نکرده به خانه بروند یاد تو می افتم که چقدر سبک بودی میدانی که: بار زور همیشه سنگین است!
گنگ و زیبا بود شعرت اجازه خیالپردازی رو خیلی خوب به آدم میداد و میدانش رو هم
بسیار متاسفم که در شرایطی به این حساسی که در ۲۵ بهمن چهار دانشجو کشته شدن شماها توی دنیای دیگه ای هستین و حال می کنین!! اگه یک کم بجنبیم آزادی دور نیست.
عشق به کداممان بیشتر مدیون است؟؟؟ اصلا بیا محبت هایمان را وزن کنیم... مال کداممان بیشتر است؟؟ دو دو تا چند تا میشود؟ آن روز که بوسیدمت امروز هم نیمچه عاشقانه نگاهت کردم میکند به عبارتی چقدر؟؟!! چه سیاه بازاری شده عشقمان
مریم
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ
سرگردان
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ
من از اسم وبلاگت خوشم اومد یک زن عادی! عزیزم همه مردم عادی فکر می کنن یه پدیده هستند ما عادی ها عادی نیستیم راستی ایجاد یه وبلاگ را به یه سرگردان توصیه میکنی
سودا
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 09:44 ق.ظ
سلام دوست عزیز وبلاگت خیلی قشنگه و شاعرانه و عاشقانه است . کمی از مطالبت رو خوندم . خیلی خوشم اومد . می خوام با اجازه شما رو لینک کنم . خوشحال می شم اگه شما هم منو لینک کنی و بهم سر بزنی و با نظراتت راهنماییم کنی . ممنون عزیز دوست داشتنی . برات آرزو دارم به هر چی می خوای برسی .
سپیده
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 10:51 ق.ظ
فرزند خیس عشقتان :)
همیشه اشکمو درمیاری لامذهب!
سلام
کاملا عاشقانه می نویسید
گویا به معشوقی که بهش فکر می کردی نرسیدی؟
گویا آرزوت در آغوش گرفتن اونه
البته شاید اشتباه کنم ولی نوشته های شما اینو میگه
و اگه اینطور باشه که میگی کاملا درکت می کنم
چقدر سخته که آدم همیشه یک لحظه رویایی رو تو ذهنش پرورش بده ولی نتونه به اون برسه
و من معتقدم که یکی از بهترین لحظه ها لحظه هم آغوشی با کسی هست که تمام رویاهاتو تشکیل میده و نه صرف هم اغوشی
چون اصل در بغل گرفتن نیست بلکه در بغل گرفتن کسی هست که خیلی دوستش داری
مزاحم شدم
علی ۷/۱۱/۸۹ bivesara.blogsky
سلام چند روزیست که نوشته هایت مرا درگیر خود کرده است اینقدر زیبا جالب و نو مینویسی که دوستت دارم
منتظرت میمانم تا سری به من بزنی.
ایکاش یه رج از خودت مینوشتی تا بیشتر با بافنده ای ماهر آشنا شوم همیشه شاد باش
دلم می گیرد از این همه اتفاق بد با هم ... دلم می گیرد از این همه بی اعتنایی بعد آن همه شوق و اشتیاق و مثلا عشق...!
دلم می سوز برای ثانیه ثانیه عمرم که به باد رفتنشان را امروز نظاره گرم... دلم می سوزد امروز خیلی دیر است برای پشیمانی... زیرا دیگر منی وجود ندارد... همه چیز هیچ است و پوچ.... بیش از این نمی خواهم جزء آلاینده های هوا باشم... دستم را به سوی ابدیت دراز می کنم... کاش هر چه سریع تر دستم را بگیرد... تا رها شوم از این همه اتفاق بد با هم....!
دعوتت میکنم به کافه تریای متروکم تا قهوه ای بنوشیم و سیگاری دود کنیم و درد دل کنیم.....تا جایی که مجال بود مطالبت رو خوندم و یه چیزهایی فهمیدم...به خاطر غم سنگینی که توی نوشته هات هست متاسفم.منتظرم نذار زود بیا.
هیچ... هوسی ست برای فرو نشاندن...
مهم ریسمان است
معلول چیست توفیری نمیکند
مرسی عشقم که باز نوشتی.... هر روز میام چک میکنم که ببینم چیزی نوشتی یا نه.... بوس و بوس
نوشته هاتون عالیه! فقط اینو میتونم بگم!
با اجازه لینکتون میکنم
همه رج هاتو دنبال کردم همه رو.... چرا اینقد به دل نشست؟
خِلطِ من است، سرما خورده ام.
ذهنت واقعا به بى راهه مى ره،،،
^^
ذهنم همیشه ...
ممنونم
آخه فهمیدم تنها کسی نیستم تو دنیا که ذهنم حاشیه میره
کلی از عذاب وجدانم کم شد
حاصل ارضاء زبانهاست
سلام
چن تا از رج هاتو خوندم . از سبک نگارشت و ادبیاتت خوشم اومد . از اون آدمای متفاوت دوست داشتنی هستی که میخوام باهاش رفت و آمد داشته باشم .
اگه کمی وقت بدست آوردی بهم سر بزن و ببین من کجای این قصه ها دارم وول میخورم .
برقرار و بردوام باشی
ابراهیم / سلیمانیه - کردستان عراق
شاید بهانه ای برای فرار . فریب و بازگشت به درون ..
سلام.
یه عاشقانه رویایی. و در پس لحظه ها. تمام نوشته هات رو رج به رج خوندم و بعد این اسمو براش گذاشتم.
عالی بود.
من لینکت کردم با اجازه.
موفق باشی
سلام. مطالبتو می خونم. واقعا نو می نویسی... خوش به حالت. یه سرم به ما بزن
چقدر خوب توصیف کردی ...
البته مثل همیشه .
ای جااااانم چه قشنگ مینویسی عسیسم.موفق باشی و خوشبخت.لینکت کردم
هر بار که بارم سنگین می شود
زیر دست و پای این گرگهای گرسنه
که انگار همیشه وقتشان تنگ است
که مبادا یک تن برهنه دیگر را آلوده نکرده به خانه بروند
یاد تو می افتم که چقدر سبک بودی
میدانی که:
بار زور همیشه سنگین است!
گنگ و زیبا بود شعرت
اجازه خیالپردازی رو خیلی خوب به آدم میداد و میدانش رو هم
سلام.
رج سی و ششم بوی غم می داد.
زیبابود اکثر رج ها تونو خوندم
رج بیست و هشتم به دلم نشست عاشق سیگار کشیدن تو سکوتم
بسیار متاسفم که در شرایطی به این حساسی که در ۲۵ بهمن چهار دانشجو کشته شدن شماها توی دنیای دیگه ای هستین و حال می کنین!! اگه یک کم بجنبیم آزادی دور نیست.
چقدر کم می نویسی...
چقدر کم!
سلام...
شاد باشید و برقرار
عشق تو
مانند خود ارضایی بود!
یک دنیا پشیمانی اش
به چند لحظه لذت نمی ارزید!!!
نظر تو چیه؟؟؟؟؟؟؟می خوام بدونم!!!!!!!
دیشب داشتم فکر میکردم اگه بیادو لباشو بزاره رو لبام این خیسی واسه کدوم لب میخواد باشه...
که چند روزه نیومده....
فرزند خیسی تو و او...
این نظرو که دادم دیدم اولین نفر هم همین رو گفته.
دلت بهاری
سال نوت مبارک
خیلی وقته که سر میزنمو دست خالی میرم.. اما سال نو شما پربار..
سلام خیلی قشنگ و تاثیر گذار می نویسید. به منم سر بزنید.
سلام.سال نو مبارک. خیلی قشنگ و دلچسب و یه کم دلگیر می نویسین. منتظرتون هستم.
خصوصی
کجایی تو؟
درود
اگر بهار به تو شوق رج زدن نداد
هیچ چیز دیگرهم این توان را ندارد
بنشین و بر مرگ اندیشه ات گریه کن
خون گریه کن
احساس پویا و اکتیوی نداری.
چرا دیگه نمی نویسی؟
عشق به کداممان بیشتر مدیون است؟؟؟
اصلا بیا محبت هایمان را وزن کنیم...
مال کداممان بیشتر است؟؟
دو دو تا چند تا میشود؟
آن روز که بوسیدمت امروز هم نیمچه عاشقانه نگاهت کردم
میکند به عبارتی چقدر؟؟!!
چه سیاه بازاری شده عشقمان
دوست دارم.....بنویس
جرا دیگه نمیبافی دلم تنگ شده برای نوشته هات
من از اسم وبلاگت خوشم اومد
یک زن عادی!
عزیزم همه مردم عادی فکر می کنن یه پدیده هستند
ما عادی ها عادی نیستیم
راستی ایجاد یه وبلاگ را به یه سرگردان توصیه میکنی
...............
چرا؟چرا اینقدر خوب مینویسی اما کم مینویسی؟
سلام دوست عزیز
وبلاگت خیلی قشنگه و شاعرانه و عاشقانه است .
کمی از مطالبت رو خوندم . خیلی خوشم اومد .
می خوام با اجازه شما رو لینک کنم .
خوشحال می شم اگه شما هم منو لینک کنی و بهم سر بزنی و با نظراتت راهنماییم کنی .
ممنون عزیز دوست داشتنی .
برات آرزو دارم به هر چی می خوای برسی .
عالی بود
یگانگی
خوشی ها خاطره می شن